این روزهای ما
بعد از به دنیا اومدن سامیار مامانم رفته اونجا ما هم که آلاخون والاخون
موندم با این دو تا هر روز ساعت ده پا می شدن تا مامانم می رسید منم صبحونشون رو می دادم ولی این 4 روزه از ساعت 7 بیدارن میدونن من دست تنهام ...
منم باید مدام جلو چشمشون باشم به محض اینکه یه ثانیه جلوی چشمشون نباشم گریهههههههههههههه
مامان: (زنگ می زنه) پاشو بچه هاتو جمع کن بذار تو ماشین بیا اینجا
من: نه خودم امروز جمع شون می کنم
تا ساعت 10 دارم مقاومت می کنم دریتا حسابی خوابش میاد دارم رو پام تکونش می دم و گنجشک لالا می خونم آنیتا هم گریه می کنه می خواد بیاد بغل من (یکی بیاد توجیحش کنه مادر من دارم دریتا رو می خوابونم نمی شه) انقدر نق می زنه که پشیمون می شم از اینکه چرررررررررا به مامانم نه گفتم دوباره زنگ می زنم یه آمار بگیرم ببینم چه خبر!!!!!!!
مامان: بچه ها چطورن منم توضیح میدم دوباره می گه بیا منم می گم با این دوتا که توی کریر نمی مونن چطور بیام می گه الان یکی رو می فرستم دنبالت
تا 1 مقاومت می کنم با شنیدن صدای آیفون ذوق مرگ می شم
پیش به سوی مااماااااااااان